سر و صدای بچه های بازیگوش و پر انرژی، فضای شادی را در هنرکده به وجود آورده بود. دلناز با حوصله، بدون اینکه لحظه ای هم خم به ابرو آورد، به بچه ها کمک میکرد تا کاردستی شان را آماده کنند.
صدای زنگ در که بلند شد، با قدم های آرامی به سمت اف اف رفت.
-کیه؟
صدای آشنای پدر یکی از بچه ها به گوشش رسید که از او میخواست ،اگر کلاسشان تمام شده، فرزندش را پایین بفرستند.
آیفون را سر جایش گذاشت و دخترک را صدا زد.
-شیدا جان، عزیزم وسایلتو جمع کن بابات اومده دنبالت.
ظاهرا دختر بچه از حضور بد موقع پدرش ناراضی به نظر میرسید.
-ولی خاله… من هنوز کاردستیم کامل نشده.
دلناز روی موهای صاف و مدل مصری اش بوسه زد و در همان حین کمک کرد تا وسایلش را در کیفش بگذارد.
-اشکالی نداره عزیزم، شنبه باهم دیگه کاملش میکنیم.
شیدا را تحویل پدرش داد و پایان کلاس را اعلام کرد. بعد از رفتن تمام بچه ها، سرش را با تاسف تکان داد.
سالن آنچنان به هم ریخته بود که گویی زله هشت ریشتری آمده باشد.
-نازی نمیای بریم؟
دلناز به عقب چرخید و نگاهش را به مهسا، دوست، همسایه و مربی چرم دوزی هنرکده، معطوف کرد.
-چرا، چرا… فقط اول اینجا رو یکم مرتب کنم، بعدش میرم.
معرفی رمان
رمان ریکاوری از سامان شکیبا بصورت آنلاین می باشد و برای معرفی در سایت درج شده است.برای خواندن این رمان در کانال زیر عضو شوید.