رمان : فراموشی مادربزرگ
نویسنده : روشنک.ا
ژانر : عاشقانه ، طنز ، اجتماعی
تعداد صفحات : ۳۲۳
خلاصه رمان فراموشی مادربزرگ :
بهناز دختر شوخ طبع و خیال پردازی هست که خلاف میلش به اجبار والدین هنر را رها میکند و در رشتهای که علاقهای به آن ندارد ادامه تحصیل میدهد. پس از فارغ التحصیلی دو سالی را به استراحت میگذراند که این دو سال اعضای خانوادهاش از بیکاری او ابراز نیتی میکنند.
در نهایت پدرش تصمیم میگیرد او را برای مراقبت از مادربزرگ پیرش که مبتلا به آایمر است به روستایی در شمال بفرستد. بهناز هم که از زندگی خسته کنندهاش در تهران دده شدهاست، به خواست پدرش عمل کرده و به روستا میرود و زندگی جدید و متفاوتی را در کنار مادربزرگش و افراد جدیدی که به زندگیاش وارد میشوند تجربه میکند.
بخشی از صفحه اول رمان فراموشی مادربزرگ :
*به نام خداوند لبخند و شادی*
-گل، گل، گل!
با صدای فریاد من و پدرام، مامان از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه ملاقه به دست به سمتمان میآمد غرولند کنان گفت:
-خدایا اینم شد دختر که من بزرگ کردم؟ آخه بهناز پدرام بچهست ولی تو خیر سرت عمهشی و بیست و چهار سال سنته! من هم سن تو بودم بچه بزرگ میکردم ولی تو…
من که حتی ذرهای نگاهم را از تلویزیون نگرفته بودم بی حوصله به غر غرهای همیشگی مامان گوش میکردم و تند و تند تخمه میشکاندم.
-با تو اَم بهناز! دخترهی…
صدای داد پدرام نگذاشت مامان حرفش را تمام کند.
-اَه پنالتی شد!
پوستهای تخمهای را که در مشت دستم داشتم داخل بشقاب پوستهها که روی پای پدرام بود ریختم و گفتم:
-نگران نباش پدرام! اگه به این کیسه کشهای نیسان سواره که از پس همون پنالتی هم برنمیان.
مامان آهی کشید و به آشپزخانه برگشت. پدرام با غرور به من نگاه کرد و لبخندی پر افتخار به رویم زد.
-حق با توئه بهناز! به ما که نمیرسن عمرا.
با صدای مجری تلویزیون که با هیجان گفت «چه میکنه این بازیکن!»، سرمان به سمت تلویزیون چرخید. با گلی که به دروازه خورد هماهنگ با پدرام با خشم گفتم:
-تو روحش!
مشتی تخمه از کاسهی بزرگ تخمهها که نصف آن کاسهی غول پیکر را با کمک معدهی گرام خالی کرده بودیم، برداشتم و دوباره مشغول تخمه شکاندن شدم. این فوتبال هم بد هیجانی داشت و اگر همین پدرام دوازده ساله، بزرگترین برادرزادهام که پایهی همهی دیوانه بازیهای من است، نبود دیدنش صفای چندانی نداشت.
***
-بهناز دیدی چه بازیای بود؟
لبخندی پرغرور به رویش زدم و در حالیکه کاسهی تخمه را در دست داشتم بلند شدم و گفتم:
-آره عالی بود! واقعا چسبید.
دست راستش را بالا آورد و گفت:
-بزن قدش به افتخار پیروزی تیممون.
دست راستم را بالا آوردم و کف دستم را محکم به کف دستش کوبیدم و گفتم:
-اینه!
-بهناز! اون تلویزیون لامصب رو ول کن بیا کمک من حداقل یک سالاد درست کن.
با صدای مامان سرم به سمت در آشپزخانه که مامان در چهارچوب آن دیده میشد چرخید و لبخندی به پهنای صورتم زدم و گفتم:
-اومدم، اومدم!
به پدرام چشمکی زدم و راهی آشپزخانه شدم. کاسه و بشقاب پر از پوستهی تخمه را روی کابینت گذاشتم و گفتم:
-خب حالا در خدمتم.
سرش را به سمتم چرخاند و با اخم در چشمانم زل زد.
-خیار و گوجه رو از یخچال بردار و بشین سالاد درست کن تا برادرت و اون زن زبون درازش نیومده و بهمون قلمبه سلمبه نگفته.
چشمی چرخاندم و گفتم:
-بیخیالش مامان! شیده همیشه زیادی فک میزنه.
در یخچال را باز کردم و چندین عدد خیار و گوجه از آن بیرون آوردم و داخل سبد فی روی میز ریختم.
لینک سایت:
لینک دانلود:
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری با لینک مستقیم